دلم برای دیدن عموزن پر میکشد. بازمانده عالیجاه از همنسلانش در این حیاط است. حالا دیگر بیشتر در مراسم و مناسبات خاص میبینمش. انرژی و توان سابق را ندارد. جسم یاری نمیکند، اما روح همان مهر و کاریزمای گذشته را دارد.
در ایام محرم و بهخصوص شب تاسوعا دیدار تازه میکنیم. آن عصای قشنگِ آبنوسی همیشه همراهش هست. دستهایش در هر دیدار برای درآغوش کشیدن ما بچهها، زودتر از موعد گشوده میشود. بغلش میکنم. میگذارم رها شوم توی آغوشش. حس امنیتِ پذیرنده.
بوی چیزهای خوب دنیا را میدهد. بوی همه آدمهای خانه را، بوی بچگیهایم، غذاها و بازیها و شیطنتها.
بعد از گونهبوسی میپرسد: «جانِ وچه، اَماهان و مَحله و فامیلِ دَس بیتی؟ راه گِم بَکِردی؟»
گله از روی عاطفه است. توی لحنش خیلی چیزها هست و نیست. دلم میخواهد خودم را لوس کنم و بنشینم روی صندلی قربانی. بگویم که چهقدر خودم را درگیر کار کردهام. چهقدر برده این تهران بدکردار شدهام که گرداب است. نه غرقت میکند بروی بپیچی توی خودت و مچاله شوی، محو شوی، نیست شوی. نه خودت را میکِشی بیرون. نه پرتت میکند یک برهوتی که سربگذاری روی زمین. اینجوری بهتر است. لااقل خودت را گم نمیکنی. لااقل همه این خاطرات ملس را انکار نمیکنی. حداقل گذشته پیچدرپیچِ این آدمها، نه اصلاً هویت خودت را با جزییات بیشتر به خاطر میسپاری.
مثل آن وقتها دستم را میگیرد. دلم میخواهد تا هر وقت که بشود، بماند توی دستهای گرم و عزیزش. باید حفظ کنم این تصویر را. باید این لحظه و این حس را، دستِ کم توی تاریخ دلم و ذهنم ثبت کنم. نباید یادم برود.
بلند میشود، ولی همچنان دست در دست هم داریم. عاشقِ این کهربای چشمنوازِ انگشترش هستم. منحصربهفرد است. ندیدهام چنان فرم و چنان نگینی را جایی تا به حال. میگوید که همراهش باشم. در حیاط قدیمیِ عمو احمد با هم قدم برمیداریم. اینجا هفده شبانهروز از ایام محرم نذریپزان است. مأمن حاجتخواهان. در راه از روزگار میگوید، نه از بیوفاییها و نامهربانیها که دل آدم بگیرد. از خاطرات خوش گذشته، از سفرها و شادمانیها و عروسیها، از همه رفتگان بی برو برگرد به زیبایی یاد میکند. پس هنوز روح قصهگویش را پاس داشته!
دم حسینیه ارشاد، جمعیت کیپ تا کیپ در محوطه ایستاده یا نشستهاند. تا چشم کار میکند، ماشین و موتور پارک کرده. وارد حیاط شدهایم. بوی اسپند، کولپَر ، گلاب، اکسیژن ششدانگی که در فضا موج میزند، به دماغم میخورد. به همه جانم مینشیند. چرخش عَلَمها و پرچمها، حلقه بزرگ عزاداران، سبزپوشها، کلمات، متنها، سوز! آخ این کلمات!
پرَم. نمیدانم از چه. ول میکنم بغض را. هقهق میکنم. لابه لای اشک، آدمها را میبینم. همبازیهای قدیمیام را، مرد و زن، که حالا رعنایی شدهاند برای خودشان. تک و توک همسایههای قدیمی که چهرهشان را با وجود تکیدگی و فرتوتشدن میشناسم.
این جا، در این شبِ مَلَسِ مهتابی، فقط منم انگار که به پهنای صورت اشک میریزم و نمیدانم از چه. نمیدانم؟ میدانم! میدانم!
عموزن به نجوا در گوشم خاطره تعریف میکند. با همان لحن شمرده و گرم؛ که کاشکی زمان به عقب برمیگشت. کاش همان وقتها که نذری میپختیم، همان موقع که دستهجمعی به گردش میرفتیم، زمان همان جا متوقف میشد.
دستش را رها میکنم. دیگر برایم مهم نیست زیر سنگینی نگاه کسی باشم.
چرا امشب حالم...؟ بس است این قفسِ خودکنترلی! باید گریه را بگذارم که پرواز کند!