بخشی از کتاب: گازاروک نوعی سوسک است از تیرۀ قاببالان. گازاروک سبز براق (متالیک) و گازاروک طلایی براق، هر دو زیباست. بچهها و نوجوانان بروجرد و ملایر این حشره را خیلی دوست دارند؛ شاید به خاطر پروازش به هنگام بازی با نخی که به پای آن میبستیم؛ یک سر این نخ مثل بادبادک همیشه به ما وصل بود. طبیعتا نمیتوانست زیاد دور شود. به ناچار دور خودش در یک مسیر دایرهای چرخ میزد و چرخ میزد تا خسته شود. سکان پروازش دست ما بود! گویی خودمان داریم چرخ میزنیم با بدنمان. گازاروک حس پروازمان را غنی میکرد! کیفی داشت.
خوراک گازاروک شیرۀ بید بود. همان جا هم شکارش میکردیم. برخی آن را از باغات اطراف میگرفتند، به شهر میآوردند و میفروختند. تجارتی شده بود: سبزها یک قران و طلایی دو قران.
گازاروگبازی گاهی شبیه یک کارناوال یا جشن خیابانی میشد که در فصلهای خاص رونق بیشتری داشت؛ جا و مکان خاصی نمیخواست. کوچه، خیابان، پشت بام، هر جایی میتوانستی پروازش دهی. محل پرواز بیشتر به کم و کیف نخ و بخصوص اندازهاش ربط داشت. قوت و قوّت پرنده و خلباناش هم بیتاثیر نبود! با این حال، شانسی نسبتا برابر برای همه بود. تعداد زیادی کودک و نوجوان را در کوچه و خیابان میدیدی که هر کدام دارند برای خودشان گازاروک پرواز میدهند. پیرمردهای بیکار هم بیکار نبودند! کنار پیادهروها مشغول گازاروگبازی بودند! هر وقت بازیمان تمام میشد، گازاروک را با یک حبه قندِ مرطوب داخل قوطی کبریت میگذاشتیم تا زنده باشند. حتا تماشای نمایش و رقابت در این و آن محل لذتی بود هیجانآور، چه برسد پرواز دادناش.
داداش عزت ما هم مثل داداش عباد پر شر و شور بود. جایی بند نمیشد. گاهی شیطنت میکرد. به پند و اندرزها و بزرگترها گوش نمیداد. همان کاری را میکرد که میخواست؛ در دلاش بود. گازاروگبازی یکی از آنها بود.
همین کار به نظر ساده برای خودش آدابی داشت؛ شور و هیجان به جا آوردن مراسم مقدماتی، دست کمی از خود بازی نداشت.
تابستان سال 1337 بود که با داداش حشمت و داداش عزت راه افتادیم پیاده به سوی چُغاسرخر (یا چغاسرخه) تا از درختان بید آن جا، گازاروگ شکار کنیم. چغاسرخر یک ییلاق پردرخت بود نزدیک بروجرد که الان یک منطقۀ گردشگری است. چغاسرخر یک رودخانۀ نسبتا بزرگ داشت که اطرافاش پر از درخت بید بود.
داداش عزت رفت بالای یکی از همان بیدهای بزرگ که چند تا گازاروک داشت دور و برش پرواز میکرد. گازاروگهایی که بیآرام و قرار بودند؛ دائم این شاخ وآن شاخ میکردند؛ شاید در جستجوی شیره یا چیزی بودند.
خودمان دست کمی از گازاروگ نداشتیم؛ شکار گازاروگ چیزی شبیه پرواز و خطراتاش بود. پرانرژی بودیم و ماهر در بالا رفتن از دار و درخت؛ بدون ترس و وحشت از سقوط و درد و بلای آن.
این بار نوبت داداش عزت بود؛ رفت تا آن بالای بید و بالاتر تا بالاخره توانست دو گازاروک سبز بگیرد؛ گذاشت تو جیباش و ادامۀ صعود و پرواز! درختی نسبتا بزرگ با شاخههای بلند و نازک. من و داداش حشمت فریاد میزدیم که همین دو تا کافی است! اما گوشاش به این حرفها بدهکار نبود. میدانستیم که از آن به بعد شاخهها ترد و شکننده است. شوخیبردار نبود.
دم غروب بود و همهمۀ رودخانه؛ هر چه بود شبیه "صدای پای آب" در شعرهای سهراب سپهری نبود که بعدها آن را خواندم. بلافاصله فهمیدم که آبها نیز در برخورد با هم و با سنگ و صخره و تنۀ درخت میجوشد و میخروشد؛ صدایش تنها از پا و پاکی و روانیاش نیست؛ حتا نسبتی دارد با تپش قلب ما! و همین ترکیب است که صدا دارد. صدایی که گاه وحشتناک است؛ صدای یک پای نرم و آهسته نیست! ویرانگر است.
صدای عزت را به سختی شنیدم که میگفت یک گازاروک طلایی دیدم! دو قرانی! با التماس گفتم تو را به خدا بالاتر نرو. اما عزت تنها به صدایی گوش میکرد که در دروناش بود. صدا و همهمۀ بیرون را نمیشنید. حتا اگر به گوشاش میرسید.
گوشم به صدای رودخانه بود و نگاهام به قسمتی از آب که پرعمق بود و جریان کمتری داشت. اما یک لحظه حس کردم که همۀ اینها ترکیب شده با صدایی که شبیه شکستن شاخ و برگ درخت است؛ تکههای سنگینتر چوب هم رسیده بود به همان جایی که نگاهم به آن بود. در کسری از ثانیه متوجه صداهایی شدم که دارد به من نزدیک و نزدیکتر میشود؛ به همان سرعت همۀ نگاه و بدنام به سمت آسمان شد و عزت که دارد با شاخ و برگ شکسته فرود میآید، و بلکه سقوط میکند! به سرعت رسید به پای درخت. همۀ اینها یک لحظه بود؛ عزت روی سنگهای کنار رودخانه فرش شده بود. دمر. اما دیدم که به همان سرعت بلند شده است.
دماغ عزت شده بود رودخانۀ خون. وحشت ما با دیدن خون بیشتر شد. اما فوری رفت کنار رودخانه و دارد سر و صورتاش را میشوید. خون بند نمیآمد و با رودخانه جاری شده بود.
کمکم داشت شب میشد و برگشتمان در آن تاریکی خطرناک بود. باید هر چه زودتر برمیگشتیم. بالاخره عزت با دماغ خونآلود از کنار رودخانه جلو افتاد و من و داداش حشمت پشتاش. خیلی میترسیدم اما عین خیالاش نبود. با دو انگشت سوراخهای بینیاش را گرفته بود و تند میرفت. پیراهناش خونی بود.
یک ربع بعد به خانه رسیدیم. مادر بیچاره با دیدن این همه خون روی پیراهن عزت، و دماغ ورمکردهاش وحشت کرد. عزت نمیتوانست حرف بزند. من فوری با گریه ماجرا را گفتم.
انتظار یک کتک حسابی را میکشیدم اما مادر ترجیح داد زودتر خون دماغ عزت را بند آورد. بلافاصله او را به کنار حوض در وسط حیاط برد، سرش را خم کرد و با آفتابه شروع کرد به ریختن آب. تقریبا سه تا آفتابه پر آب ریخت روی سر عزت تا سرمای آب مانع خونریزی شود. پیراهن عزت را نیز درآورد و انداخت توی تشت تا بعدا آن را بشورد.
نیم ساعتی گذشته بود از بند آمدن خون عزت. حالا دیگر نگران تنبیه سختی بودیم از مادر. اما ناغافل گفتم گازاروک، گازاروک! به فکر دو گازاروکی افتادم که توی جیب عزت بود. عزت فوری دست برد داخل جیباش و این ور و آن ور کرد تا گازاروک را پیدا کند! اما خبری از آن موجود زیبای سبز براق نبود. ظاهرا وقت و هوش کافی داشتند تا فرار کنند.
هر سه تای ما درمانده بودیم؛ نه گازاروک سبز یک قرانی داشتیم و نه توانسته بودیم آن گازاروک طلایی دو قرانی را بگیریم که نزدیک بود جانمان را بگیرد و این همه عذاب کشیدیم. جرات این را هم نداشتیم که دوباره به چغاسرخر برگردیم. حتا دیدن گازاروک نیز حالمان را بد میکرد و پشتمان را میلرزاند.
یک کتک سیر هم به مادر بدهکار بودیم!