اين داستان روايت خاطرهگونه يك استاد دانشگاه است كه با تلفن عجيبي از او دعوت ميشود تا به يك مركز علمي برود بدون آنكه اطلاعاتي از آنجا داشته باشد. استاد به مركز مراجعه ميكند و در آنجا پسر جواني را ميبيند كه خود را «ذهندار» معرفي ميكند و به مراجعان نيز «ذهنبر» ميگويد. استاد وقتي ميخواهد روي صندلي بنشيند متوجه ميشود كه صندلي پشت سر او حركت ميكند و اين خود باعث رعب و وحشت استاد ميشود و... .